موش خرماي كوچك

   بود نبود زير گنبد كبود موش خرماي كوچكي بود كه خاله اش مريض بود. او بخاطر خاله اش بدون اجازه مادر و پدر
خود براي ديدن خاله اش ميرفت. همان روز مادر و پدر موش خرماي كوچولو به عروسي كوچكي رفتند . براي همين موش خرماي كوچك دلتنگ شده به پيش خاله اش رفت.
در راه، خوشبختانه كه مادر و پدرش از عروسي آمده بودند. او را در راه ديدند . مادرش از او پرسيد: كجا ميروي؟ موش خرما گفت: به خانه خاله ام ميروم و براي او دوا ميبرم. پدرش گفت آفرين تو خيلي به فكر خاله ات هستي. موش خرما گفت: مرا ببخشيد من بي اجازه شما به خانه خاله ام ميرفتم. و بعدا سه تايي به خانه خاله رفتند. وقتي كه آنها به خانه خاله موش خرما كوچولو رسيدند موش خرما ي كوچك به خاله اش گفت : سلام خاله جان، چطور استيد؟ خاله جانش جواب داد: حالم خيلي خوب شد وقتي كه تو را ديدم بسيار خوب شدم.
موش خرما گفت: خاله جان من براي شما دوا آوردم كه بخوريد و حالتان خوب شود.
مادرش به خواهرش تمام ماجراها را تعريف كرد. بعد، خاله جانش ديگر صحت مند شد. بعد از خوردن دوا از بستر بيرون آمد و روي موش خرما را بوسيد و ديگر هيچ وقت خاله جانش مريض نشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته هما جان از كابل